ساقی عشق
بسم الله... در عالم کودکیام عاشقت شده بودم! مردی که پدرم برایم از او میگفت بینظیر بیبدیل رویای شب و روزم تو بودی... پهلوانی که همبازی یتیمکان کوفه میشد همیشه دلم میخواست یک بار هم که شده به بازیهای من بیایی... . . . کاش میشد سرم را بگذارم روی دامنت و تمام دلتنگیهای این سالها را برایت گریه کنم! به عدد تمام سالهای زندگیم دلتنگ توأم مولا... . سلام به همه دوستان عزیز. این وبلاگ رو برای دو منظور ایجاد کردم اول برای اینکه وب جداگانه ای داشته باشم تا در اون نوشته هایی که پیرامون امیرالمومنین مینویسم گردآوری کنم و به اندازه خودم در نشر معارف علوی سهمی داشته باشم و دوم برای شرکت در مسابقه وبلاگ نویسی غدیر که از طرف جامعه محترم مبلغین غدیر برگزار میشود. هدف اصلی از برگزاری این مسابقه ترویج پیام غدیر و گسترش فرهنگ عید غدیر خم و انجام وظیفه الهی در برابر این مهم میباشد. چرا که در بلندای غدیر حضرت پیامبر در پیامی جاودانه به تمامی ما امر فرمودند تا به سهم خود از حق امیرالمومنین دفاع کنیم: فلیبلغ الحاضر الغائب همچنین این مسابقه فضایی سالم جهت رقابت وبلاگ نویسان ارزشی فراهم نموده تا علاوه بر شرکت در مسابقه استعدادها و خلاقیت های ارزشی کشف شده و در راستای اهداف بزرگ غدیر از آن بهره برده شود. امید است که تلاش های تمام دوستان مورد قبول حضرت حق واقع شود. تمام نوشته های این وبلاگ دست نوشته های بنده هستند که البته همگی با تکیه به آیات و روایات نوشته میشوند و تعداد زیادی از آنها را قبلا در وبلاگ ساعت یک و نیم آن روز منتشر کردهام. امیدوارم مورد قبول حضرت مولا و همچینین محبین آن حضرت قرار بگیرد. التماس دعا. مهدوی
بسم الله... آنها که پیش رفته بودند بازگشتند و آنها که عقب مانده بودند رسیدند تمام ِ صدوبیستهزار نفر نفر جمع که شدند از چهار طرف اعتراف گرفت که صدایش را میشنوند! تا همه را جمع نکرد تا همه نگفتند صدایت را میشنویم سخنش را نگفت! نخواست بهانهای برای کسی بماند! و فرداروزی کسی بتواند ادعا کند که آن روز میان آن دشت بالای آن منبر پیغمبر حرف زیادی نزد حرف از دوستی علی بود همین!! . بعد از حمد و ثنای خدا برای نبوتش از مردم اعتراف گرفت و تمام ِ آن صدوبیستهزار نفر شهادت دادند که تا کنون دروغی از او نشنیدهاند و او در انجام امر الهی کوتاهی نکرده است... خوب که اعترافهایش را گرفت! خوب که راه بهانهها را بست سخنش را آغاز کرد! فرمود سه بار است که جبرئیل بر من نازل میشود و مرا مأمور میکند به ابلاغ رسالتی سترگ و من از شدت ِ قلّت پرهیزگاران و کثرت منافقان از ابلاغ رسالتم بیم داشتم! اما حالا جبرئیل آمد و حفظ اسلام را از جانب خدا ضامن شد و من با اعتماد به وعدهی پروردگار، فرمان الهی را به شما میرسانم! مردم! علی برادر و وصی و جانشین من بر امت است او ولیّ شما بعد از خدا و پیغمبر است مردم! بدانید که خداوند او را بر شما نصب کرد و اطاعتش را بر مهاجرین و انصار بر بادیهنشین و شهرنشین بر عرب و عجم بر آزاد و برده بر سیاه و سفید بر بزرگ و کوچک واجب نمود. مردم! علمی نیست مگر اینکه خداوند در سینه من نهاده است و علمی در سینهی من نیست مگر اینکه من تمام آن را به علی سپردم مردم! علی اولین ایمان آورنده اولین نمازگزار و اولین عبادتکننده است و تنها کسی است که جانش را در لیلةالمبیت به خاطر حفظ جان من به خطر انداخت. مردم! علی را برتری دهید که خداوند او را برتری داده است. مردم! علی بعد از من برترین مردم است تا وقتی که خدا روزی نازل میکند و خلقی باقی باشد! مردم! هیچ آیهی مدحی نیست مگر در مدح ِ علی و هیچ آیهی ذمّی نیست مگر در ذمّ دشمن ِ علی مردم! ملعون است هر کس با علی مخالفت کند مردم! هرکس که من مولای اویم این علی مولای اوست... . تمام ِ این حرفها را جلوی چشم ِ تمام ِ آن صدوبیستهزار نفر زد. تا روز ِ قیامت نسل به نسل سینه به سینه برای یکدیگر نقل کنند و پیام ِ آن روزش را به گوش عالم برسانند... . خوب که حرفهایش را زد خوب که از علی گفت فرمود حالا با علی بیعت کنید نفر به نفرتان... تمام ِ آن صدوبیستهزار نفر با علی بیعت کردند سه روز طول کشید بیعت کردنشان! هنوز صدای بخّ بخّ یا علی هایشان از آن صحرا میآید اما هرگز کسی نفهمید چه شد که تمام ِ آن صدوبیستهزار نفر فراموش کردند آنچه را که آن روز میان آن دشت بالای آن منبر پیغمبر با تمام آنها گفت... . تذکر: این متن با تکیه بر فرازهایی از خطبهی شورانگیز غدیر نگاشته شده است... توصیه میکنم دوستان حتما این خطبهی شریف رو بخونند. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایة امیرالمومنین اجر این نوشته تقدیم به هرکی -حی یا میت- که حب علی در دلش باشد...
بسم الله... امروز کتابخانه را ورق میزدم، قدم به قدم، وجب به وجب... سخت گرم ِ تحقیق و شش دانگ حواسم روی خطوط کتابها دقیق... به یکباره! در اوج ِ پژوهش درست، وسط ِ حرفهای ملاصدرا خاطری شریف افتاد میان دلم و اشک حلقه زد در نگاهم بلند شدم از پشت میز و رها کردم کاغذ و قلم و بساط تحقیق را و هنوز صدای ملاصدرا از پشت سرم میآمد: إذ البَراهین العَقلیَة و السَمعیة... اما دلم هوای تو کرده بود! تا تو هستی چه نیازی است به برهان ملاصدرا برای اثبات واجب الوجود؟! تو آنقدر شگفت هستی که وجودت اثبات خدا باشد! و آنقدر در رگ و ریشهام جاری هستی که من بی مدد ِ صدرالمتألهین درک کنم حرکت جوهری را! وقتی شاخ ِ طوبی به دست توست و تو آنقدر آن را فرو آوردهای که دست هیچ رهگذری از آویختن به آن محروم نماند، مرا چه به تفسیر ِ فلسفی ِ والجنّات ِ النّعیم؟! رها کردم کتابهای فیلسوف مآبانه را! « در سایهسار نخل ولایت» ِ موسوی گرمارودی را برداشتم و با نفس ِ گرم شعرش یک دل سیر گریستم! قلم را برداشتم ، خیس و تبدار نوشتم: « درشتناکترین کلمات را به خدمت بایدم گرفت تا تو را بسرایم ای شعر بزرگ ای صخرهوار صلابت تو را هیچ شعر موزونی در خور نیست! » و آرام زیر لب تو را تکرار کردم علی... علی... علی... . و هنوز صدای ملاصدرا از پشت سرم میآمد: إذ البَراهین العَقلیَة و السَمعیة... . . یا علی! از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارم... مفاتیح را باز می کنم.... خدا رحمت کند شیخ عباس قمی را...
قصه از آنجا شروع شد که بچهها تب کردند! به همین سادگی! همه چیز با یک تب شروع شد! بچهها که تب کنند، مادر، بیتاب میشود! مادر که بیتاب شود؛ دنیا برای پدر سیاه میشود! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! یک نفر اگر تب کند، تمام ِ در و دیوار ِ خانه بیمار میشوند! قرار شد پدر و مادر برای شفای بچهها سه روز روزه بگیرند. پدر و مادر که روزه بگیرند، بچهها هم، همراه میشوند! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! پدر اگر نیت ِ روزه کند، رمضان میشود انگار! تمام ِ خانه، روزهدار میشوند! . روز ِ اول به غروب میرسد... سفرهی ساده اما غرق ِ مهر و نور پهن میشود... اهل ِ خانه هنوز دست به افطار نبردهاند که کسی کوبهی در را به صدا در میآورد... مسکینی آمده است و طلب ِ طعام دارد... پدر افطارش را به دست میگیرد تا مسکین را پاسخ دهد! پدر که افطارش را ببخشد، اهل ِ خانه نمیشود کنار ِ سفره بمانند! مادر و بچهها هم افطارشان را میسپارند به دستان ِ پدر تا با تبسم ِ بهشتیاش افطار را بگذارد میان ِ دستان ِ مسکین! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! پدر که روزهاش را با آب افطار کند، تمام ِ خانه گرسنگیشان فراموش میشود! . روز ِ دوم و سوم هم روزهدارها، با آب افطار میکنند... افطار ِ دوم به یتیم عطا شده و افطار ِ سوم بر اسیر... . پیامبر آمده است... تکبیر میگوید و هَل أتی بر لب دارد... اشک، پاکی ِ چشمانش را زیباتر نموده است... فاطمهاش را به آغوش میکشد... به روی علیاش تبسم میکند... دستان ِ مهربانش را به نوازش نورانیت ِ حسنینش میبرد: الان برادرم جبرئیل، نزد ِ من بود... سلام و درود ِ پروردگار را برای شما آورده بود و هَل أتی را... . جبرئیل آمده بود... با خود صد بغل درود و سلام ِ خدا، آورده بود و هَل أتی... به پاس ِ طعامی که سه شب انفاق شد بر مسکین و یتیم و اسیر... . به همین سادگی! همه چیز با یک تب شروع شد! و با یک تب ِ بزرگ تمام...! وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا / انسان8 . اجر این نوشته تقدیم به هرکس - حی یا میت- که حب ِ اهل بیت در دلش باشد.
و از تمام ِ آن صدوبیستهزار نفر عهد گرفت تا آنچه را که دیدند و شندیدند
اعمال شب بیست و هفت رجب...
با طمع در لطف و رحمت خدا لای ورق های مفاتیح دنبال گمشده ای می گردم... دنبال خطی، نشانی، حرفی، آیه ای، دستور روزه و نمازی، چیزی که توی آن معجزه ای باشد... دنبال نشانی خدا می گردم...
نگاهم تند و تند زیر خطوط مفاتیح می بارد... دلم می لرزد... هنوز عطش دارم... آرام نیستم...
به یک باره نگاهم گره می خورد زیر بلندای یک حرف...
زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
دوباره می خوانم، باز می خوانم... باز و باز و باز می خوانم... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
دستم... دلم... نگاهم... وجودم... می ماند زیر همین جمله... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
لبهایم بی اختیار به زمزم نجوایی می لرزد... الحمدلله الذی جعلنی... جعلنی... جعلنی... نفس یاری نمی دهد... اشک امان نمی دهد... نجوایم نیمه تمام توی سینه ام حبس می شود...
زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است... یعنی که « حیدر » آینه پیغمبر است... یعنی که « علی » امتداد این رسالت است... یعنی که جز با « علی » نمی شود به پیغمبر رسید... یعنی که « علی » درگاه پیغمبر است... یعنی زیارت « علی » همان زیارت پیغمبر است... یعنی تو با پیغمبر سلام می گویی و جواب از جانب علی می آید... یعنی که علی جان پیغمبر است... یعنی که علی آینه پیغمبر است... زیارت حضرت امیرالمومنین افضل اعمال این شب است...
معجزه پیدا می شود... « ع...ل...ی... »... جان پیغمبر... همان نشانی که در پی اش بودم...
باز لبریز می شوم... عاشق تر از همیشه... عشق روی نگاهم جاری می شود... سلول سلول وجودم پر می شود از زمزم عشق... الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
حالا جایی میان مفاتیح دوباره که نه! هزار باره محو می شوم... محو در تماشای عین و لام و یاء...
حالا جایی میان مفاتیح گم می شوم...
جایی میان مفاتیح گم می شوم...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایةامیرالمومنین...
Design By : Pichak |